یک نفس خون آشام ....
شب بود در خیابان قدم میزدم دلیل خاصی نداشت مگر این که قرار بود به یک دبیرستان جدید بروم موهایم را از پشت بسته بودم جوری که گردنم پیدا بود از کنار پار ک جالیس رد شدمو به قسمت ممنوعه رسیدم در اصل می شه گفت جنگل ممنوعه با خودم گفتم:خب چه اشکالی دارد بگذار اگر قرار است برایم اتفاقی بیفتد همین الان بیفتد به داخل جنگل رفتم وبه صدای طبیعت گوش دادم.در حال قدم زدن بودم که متوجه شدم به قلب جنگل رسیدم به خودم خندیدم و گفتم:از مرگ هم که شانس ندارم.همان طور که می خندیدم دست سردی را پشت گردنم حس کردم احساس کردم که دیگه نمی توانم نفس بکشم ولی بعد از خنده گریم گرفت.چه عجب هنوز یکم شانس دارم.صدایی به زیبایی ابریشم پرسید:چی انقدر خنده داره؟من چرخیدم و با یک پسر خوش قیافه روبرو شدم به نظر میآمد یک سال از من بزرگتر است و پوستش به سفیدی برف بود و با چشم های سیاهش به چشم های من خیره شده بودمن در جوابش گفتم:هیچی فقط به مرگم فکر می کردم.بعد پسرک خندید و به من نگاه کردو گفت:فکر نمی کنم موضوع خوبی برای فکر کردن باشد ولی اگر دوست داری میتونم کمکت کنم.سریع گفتم:حتما.او گفت:هر جور مایلی تو می تونی برای دنیا ما بسیار مفید باشی قدرت ذهنی خوبی داری و من از تو خوشم می آید.من به او خیره شدم و گفتم:مثلا تو الان زامبی هستی؟او خندید و گفت:یک همچین چیزی.حالا اگر می خواهی بمیری این برگ را بخور.من دیدم در دست او برگ سبزی هست از تو دستش آن برگ را برداشتم و خوردم. بعد او به من لبخند زد و گفت:با زندگی خداحافظی کن.و به گردن من حمله کرد دندان های سفیدش را که نزدیک و نزدیک تر می شد می دیدم و بعد احساس درد کوتاهی کردم.او داشت خون من را می نوشید!بعد من در دستان سفید او بیهوش شدم.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,